اُمید

پسرک آدامس فروشی که هر از چند گاهی خستگی چشم هایم را با لبخندش جواب میداد
بی آنکه چیزی بگوید
حتی بگوید آدامس

بعد از لحظه‌ای نگاه به موهای قرمز و صورت پخته‌اش که در تنور آفتاب، تفت داده بود، راه صحبت را از کوچه‌ی هر آدامس چند است باز میکردم و بعد از آن در ادامه به اینکه چرا پس زود تر نمی‌آیی و ما خوردیم به بی آدامسی ادامه میدادم
درسته که صحبت هایم مسخره بود، ولی به جز این چند مدل گفت و گوی تیکه پاره چیزی بلد نبودم و نمیتوانستم جور دیگری صحبت کنم

ما مثل هم بودیم، او بلد نبود بفروشد
و من بلد نبودم بفروشم

اون آدامس هایش را و من حرف هایم را

گرفتن آدامس ها بهانه‌ای بود برای نگه داشتن چند لحظه‌ای‌اش، تا بتوانم سر از کارش در بیاورم و قدری کمک کنم ولی خیلی از مواقع روی تشک دیالوگ، ضربه فنی مونولوگ های خودم میشدم.

خیلی کم حرف بود و معلوم بود یا عشقی را به دوش میکشد یا مسکن دردی است که خود عامل آن نبود.

وقتی میرفت آدامس ها وجه رایجی بود برای خرید خنده

البته گاهی کار به خرید چکی میکشید چون من پول نقد نداشتم و یکی دیگر از بچه ها قبول زحمت میکرد.
ما هم چک محبتش را راس گیری میکردیم و به جای اون، سر موعد، جور دیگر جبران میکردیم.

خلاصه در کنج کشوی آقای مزروعی همیشه چیزی نبود جز آدامس
آدامس‌های کم کیفیتی که همه میدانستند از کیست و کسی ناراحت نبود از خوردن آنها 

آدامس بلیطی بود برای پا گذاشتن به دنیای دیگران، در سرزمین ماشین حسابها و یا قاره چرتکه ها 

آدامس گاه اشکی را پاکی میکرد و گاه اشکی می‌آورد آن به هم به شوق

آدامس بهانه‌ کوچک با هم بودن بود

از وقتی من رفتم انگار امید هم رفته و دیگر آنجا نیامده بود
این را وقتی برای آخرین بار آنجا رفتم فهمیدم، آن هم با  این جمله 

-آدامس داری…….؟!
-نه
-مگه امید دیگه نمیاد ؟
-نه

من دلتنگ کوچک ترین بهانه‌ها هستم
بهانه ای برای خندین

من دلتنگ لحظات آدامسی ام …
من دلتنگ امیدم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed